فکر میکنم زمان واسه من متوقف شده
اصلا حرکت نمیکنه٬ثانیه ها مثل سال میمونند....
آخرین باری که خوابیدم درست یادم نمیاد کی بودش....
از خوابیدن میترسم٬از این که بخوابمو کابوس تلخ ببینم٬یا از اینکه
از خواب بیدار بشمو ببینم بازم یه روز دیگه گذشته اما هیچ چیزی فرق
نکرده٬از این که بازم شرمندش بشمو بازم بهونه بیارم٬یا دروغ بگم........................
نمیدونم چند ساعت از روزو رو بالا پشتبوم میگزرونم تا روز تموم شه٬نمیتونم
تو اتاق باشم٬به شدت احساس خفگی میکنم ٬حس میکنم زیر پرسم.....
نفسم بند میادو بغض گلومو میگیره٬قشنگ احساس تنگیه نفس میکنم....
جدیدا هم که با خودم حرف میزنم٬
اولا از دیونه شدن میترسیدم اما الان از خدامه که دیونه شم٬خوبیش اینکه
دیگه خیلی چیزارو نمیفهمم.......
فکرشو کنید آدم دیونه بشه٬دنیا همینطور داره حرکت میکنه٬زندگی بدو خوب پیش میره
اتفاقها میفته٬دلا میشکنه٬عزیزای آدم میرن٬اما دیوونه هیچی نمیفهمه٬تو دنیای خودشه
بدو خوبشو کاری ندارم ٬موضوع اینه که تو دنیایی سیر میکنه که مال خودشه
هیچ تعهدی نسبت به کسی نداره
فقط خودشه.......
اون سر جاش هستش اما زندگی واسه خودش میره.......
فکرش خیلی قشنگه٬اما مشکل اینجاست که این دیونگی ارزش اینو
داره که آدم عشقشو از یاد ببره.......!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عشقی که معنی تمام سالهای زندگیشه........