حالم خیلی بده٬یه نا امیدیی بزرگ تو وجودم چنگ انداخته....
میدونم که همش تقصیر خودمه اما اصلا نمیتونم با خودم راه بیام.
خدا هیچ کسیو از بالا به پایین نراره٬خیلی خیلی سخته که بتونی دوباره پاشی....
نمیدونم تا کی بتونم با این نوع زندگی کنار بیام٬اما مطمعنم که نمیتونم از پسش بر بیام٬٬٬
از این که پیش عزیزترین کس زندگیم بازم شرمنده بشم وحشتو استرس سرتا پای وجودمو
میگیره٬این فکر که وقتی من نمیتونم تامینش کنم اون باید چی کار کنه اشتیاق مرگو تو دلم
میندازه.............................
به هر چیزی که فکر کنی همون میشه پس فکر منفی نکن و امیدوار باش امیدوارم مشکلت حل بشه منم مثل تو یه مشکل بزرگ دارم و درکت میکنم
یک روز یک پشه ی خسته می شینه روی شاخه ی یک درخت صد ساله ٬ یکم استراحت می کنه ٬ بلند می شه و می ره تا از درخت تشکر کنه ٬ می گه ببخشید آقایی درخت من سنگینیم و گذاشتم رو دوش ات خیلی ممنونم ازتون
درخت می گه دیوانه من نفهمیدم تو کی اومدی که حالا داری می ری
حکایت ما و دنیا همون حکایت پشه و درخته بودن و نبودن ما تاثیری رو معادلات دنیا نداره
مثل جمله ی آخرت و معلم ام یک روز گفت و بعدش هم خودش این داستانو تعریف کرد
یا علی...